حال خوبیـــــــــــــــــــــــــه.....که دارمــــــــــــــــــــــــت!!!



تاريخ : یکشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۴ | 13:9 | نویسنده : NANA |

سلام

نمیدونم هنوزم کسی میاداینجایانه؟؟؟

اینجاگوشه ی دنج منه که وقتای دلتنگی میام ومیشینم

زانوهاموبغل میکنم وخاطراتمومرورمیکنم گاهی میخندم و

گاهی اشک میریزم ...

دوسال ازاخرین پستم گذشته ...تواین دوسال خیلی 

اتفاقای خوب وبددیدم...شایدمثل همه...

پسرم...عشقم...میثمم ...مردی شده واسه خودش...

یه پسربی نهایت شیطون ازاوناکه ازدیوارراست میرن بالا

ولی خودشوتودل همه جاکرده حرف میزنه ...

حتی درکم میکنه...ولی بیش ازحدبابایی...

الان کنارمه وناخوناشوست ناخونای من لاک زده🤣

من ورضاومیثم کنارهم خوبیم وخوشبخت...

خداروشکر...شکر...شکر....

راستی ازقانون وجذبم یه کم وببش چیزایی یاد

گرفتم برای جذب اتفاقای خوب...

دیگه چی بگم....حرف برای گفتن زیاده...

+دوستام اگه هستین اگه اینستادارین برام بزارین...



تاريخ : سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۰ | 9:59 | نویسنده : NANA |

عزیزترینم،پسرم...

چه بموقع وارددنیای من شدی

هیچ کس وهیچ چیزبرام مهم نیست،جزتو،جزارامشت

 

*همه میگن پسرت کپی برابراصل خودته

به چشمای مثله شبش نگاه میکنم وباخودم میگم یعنی من تااین حدخوشگل وخواستنی ام....

نه امکان نداره...

پسرم خوشگلترینه...

 

*چن روزه دیگه واکسن چهارماهگیشه...

خیلی شیرین شده...خیلی

ساعت هاباهاش سرگرمم...عزیزکم...

الان خیلی چیزایادگرفته...

خنده های بلند...

غلت زدن...

سرشوازروپام بلندمیکنه...

انگشتای بامزشومیمکه...

دستامومحکم میگیره...

بادیدن من وباباش ذوق میکنه...

 

*موقعی که خوابه بارهاب صورتش نگاه میکنم وخداروشکرمیکنم....بابت اینکه به من لیاقت مادرشدن وداد...من ولایق داشتن فرزندسالم وزیبایی دونست...

 

*حیف که باگوشی هستم وگرنه عکس میثم ومیزاشتم همه عاشقش میشدین....

 

*راعنامیگه دلم میخوادمیثم وتافت بزنم همیشه همینجورکوچک بمونه...

 

*ناناکوچولوی دوم....اکثریت میگن!!!

 

 

تواین وضعیت اقتصادی واوضاع نابسامان قوت قلب من وبابایی...حتی خانواده مامانم عاشقشن...

 

*ابجیم ب شوخی میگه اسمشوبایدمیزاشتی تحریم!!!

 

*دنبال کارهای گذرنامه خودم ومیثم هستم!!!

 

*یک هفته هست انگشت حلقه ازدواجم تاکتفم تیرمیکشه،دکترمیگه ازاعصابه،برونوارقلب...

 

*راستی کلی لالایی وشعروقصه یادگرفتم،وقتی میثم خوابش میادرضامیگه بیابراش بخون،میگم مگه من لیلافروهرم که بخونم....

 

 

*تواین شبای عزیزماروهم فراموش نکنید

 

*دوستتون دااااااارم...

یواشکی:دختربود...چی میشد؟!!!!



تاريخ : سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ | 0:5 | نویسنده : NANA |
۳۰دی ماه

 

برای صدمین باردراتاق وبازمیکنم وب وسایلت نگاه میکنم وقربون صدقت میرم،یکم درددارم ولی میزنم ب بیخیالی چون بگفته ی سونویک هفته وبگفته ی ماماتاده روزدیگه وقت دارم،میرم کنارتخت وگهوارت میشینم وتصورمیکنم توذهنم که توخوابیدی...مثل اینکه دردام جدی دارن میشن ولی میگم نه بابادردکاذبه وتموم میشه...

 

 

ساعتای پنج عصردردام شدیدمیشن ومرتب...مامانم اومده رضاهم هست...میگن تادوساعت دیگه میریم بیمارستان....باخودم میگم فردابابچم برمیگردم خونه....ولی نمیدونم کهواین قصه سردرازی داره....

 

ساعت هشت شب میریم بیمارستان امام رضا...همین که میشنون بچه اولی هستم...میگن برومامانای بچه اول تادل دردمیگیرن فک میکنن وقت زایمانشونه...پس برمیگردم خونه...ساعت یازده شب اوج دردامه...پنج دقیقه اروم پنج دقیقه درد...اونم چه دردی...دردکمرشکن...دردی که وقتی میگیردت نه میتونی گریه کنی نه دادبزنی نه تکون بخوری خشکت میزنه وفک میکنی تک تک مهره های کمرت داره ب ترتیب میشکنه ودردش میریزه توپاهات...طاقت نمیارم ودوباره میریم بیمارستان...دکترمعاینه میکنه ومیگه تاده روزه دیگه زایمان نمیکنی...دنیاروسرم خراب میشه ده روزه دیگه اگه دردم اروم نشه...من که میمیرم....هنوزدکتراباورندارن ک من چه مقداردرددارم ب دستوریکشیون چن تادستگاه روشکمم نصب میکنن ضربان قلب پسرم مرتبه...ولی انقباض شدیددارم وتوفاززایمان هستم ولی نمیتونم زایمان کنم...دکتراباهم پچ پچ میکنن یکی میگه ببرین سزارین یکی میگه نه هنوزوقت داره هروقت اگه جون بچه درخطربودببرین سزارین...ازواژه ی سزارین قبلاوحشت داشتم ولی چنان دردداشتم که هزاربودم تن ب هرکاری بدم تااین دردلعنتی تموم بشه...ولی نمیدونستم که....

 

اون شب تاسه شب چندین دستگاه بمن وصل کردن وکلی نوارقلب گرفتن واخرسرم گفتن بروخونه...حتی یک ریع هم بدون دردنبودم...اومدیم خونه من ومامان ورضا....شب تاهفت صبح ازدردبه خودم پیچیدم ومامانم ورضاهم اشک ریختن ب حال من...ارزوم بودفقط یک ربع بدون دردباشم تابخوابم...ولی

 

خلاصه سرتون ودردنیارم تادوم بهمن ساعت نه صبح که بالاخره منوبستری کردن نصفه بیمارستانای مشهدورفتم ولی هیچکدوم حاضرب پذیرش من نشدن...صبح دوم بهمن برای چندمین باررفتیم بیمارستان امام رضا ورفتم جای پزشک گفتم من امروزبایدیابچم ب دنیابیادحالاچه سزارین چه طبیعی ،اگه من وپذیرش نمیکنی پس یه دارویی امپولی چیزی بده من خودموبکشم راحت کنم که سه شبانه روزه من ازدردمردم...

 

راستی اقایون چشمابسته،من مشکلم این بودکه دهانه رحمم اصلابازنشده بود،ووقتی سزارین میشدم که ضربان قلب بچم یاپایین میومدیاخودم خونریزی یاپارگی کیسه اب میداشتم که نداشتم فقط انقباض شدیدداشتم وفاززایمان

 

بالاخره ب هرجون کندنی بودساعت نه بستری شدم بامن خیلیازایمان کردن،ساعت نزدیک چهارعصربودولی من هنوزتواتاقم بودم واززایمان خبری نبود،نزدیکای چهاربودضربان قلب بچم از۱۷۰ب ۱۳۰رسیده بود وداشت پایین ترمیومدمن چندساعت شده بودک دردم نداشتم!!!!

پنج تادکتراومدن بالای سرم وگفتن تاببرین اتاق عمل دیرمیشه بایدبدنیابیادازشدت انفباض رحمم کج شده بودبایک بدبختی وسختی ک بهتره نگم،وباتلاش پنج تادکتربالاخره میثم ساعت وچهاروبیست دقیقه بدنیاامدومنت روسرمون گذاشت...باقد۵۲ووزن۳۵۳۵گرم...یه بچه سفیدپوست چشم ومومشکی وخیلی بانمک...

 

میگن موقع دردزایمان براهرکس دعاکنی براوده میشه من سه روزتمان بشدت دردکشیدم وبراهمه دعاکردم،وبگم اینم که گفتم خدادستت دردنکنه من اگه ادم باشم دیگه اسم بچه دیگه نمیارم اگه یه موقع هم خریت کردم وخواستم لطف کن مثل خیلی ازچیزای دیگه ک خواستم ندادی دیگه نده میثم وبرام ببخشون...

 

میثم شده نورچشم فامیل..خیلی وقت بودنوزادنداشتیم،البته عشق من وباباشم که هست...منی که حاضرنبودم یک لحظه ازخوابم بگزرم الان باعشق شبی چن دفعه بیدارمیشم براش....دلم غش میره واسه پسرم....

 

ودراخراینکه ازفاطمه گلی عزیزتشکرمیکنم خیلی زیادمرسی که نگرانم بودی منوببخش درگیرزایمان وبچه داری ودوران نقاهت زایمانم بودم....



تاريخ : دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۷ | 11:23 | نویسنده : NANA |
+۹۲روزدیگه باقی مونده...خدایاخیلی استرس دارم!!!

 

+یکی دیگه ازبدترین اتفاقای زندگی مسمومیت توبارداریه...گفتم بدونین....

 

+تاحالا۹کیلوب وزنم اضافه شدم...ولی اصلانشون نمیده...

 

+بعدصفراتاق نی نی ومیچینیم...اونوقت دیگه کی طاقت بیاره؟؟؟

 

+بعضی شبابی خوابی بسرم میزنه...خدایابهمن ماهم میاد...خودت کمک کن....

 

+ازخیلیاشنیدم ک میگن توبارداری همش خوابن،چرامن کم خواب شدم پس!!!

 

+شش ماهه اول خیلی راحت واوکی بود،ولی این سه ماه فک کنم ازاون خبرانیست،وقتی تودلت تکون میخوره انگارزلزله اومده....



تاريخ : جمعه چهارم آبان ۱۳۹۷ | 11:15 | نویسنده : NANA |
+تواین روزاکه اکثرمردم ناامیدن واسترس دارن،ومنم گاهی ترس ازاینده به وجودم میفته واون مشکل مالی که برام پیش اومده وبعضی ازدوستام باخبرن،تنهادلیلی که میتونه ارامش وبهم هدیه بده پسرکوچولومه!!!!

 

+نی نی قشنگم که بهمن ماه پابه دنیامیزاره،عزیزدلم....!!!

 

+چقددلم اناوماناویامنامیخواست؛ولی شکر!

 

+میثم،پیمان،مهدیار،کدوم؟یه عالمه اسم قشنگ برات گذاشتیم من وبابا

 

+باهمسری ومامان چندروزه خونه روجمع کردیم واتاق نی نی داره ازلحاظ بنایی ونقاشی تعمیرمیشه،ومن ومامان مشغول خریدسیسمونی؛دیدن وخریدن لباس وکفش واسباب بازی برای بچه لذت داره،ولی بااین قیمت ها،زیادی نه چهاربرابرپارسال!!!

 

+واماسلام خوبین دوستان فاطمه گلی عزیزم مرسی،خیلی دوست دارم!!!

 

+۱۵مردادتولدم بوداااااااااااا....

 

+توااین اوضاع شماهم مثه من بعضی شباترس ازاینده به دلتون میفته؟؟؟؟یعنی چی میشه؟؟؟

 

‌+من چیکارکنم؟



تاريخ : دوشنبه دوم مهر ۱۳۹۷ | 21:7 | نویسنده : NANA |
+توماه رمضون خیلی بهم ریخته بودم ازهمه لحاظ...انگاریک ماه توبیمارستان بستری بودم....وبه حالت درازکش روزاموسپری میکردم...

 

+ازروزعیدفطرشدم یک ادم دیگه بدون برنامه ریزی وفکرخوده ب خودشدم یک نانای دیگه!!!!

 

+صبح بین هفت وهشت بیدارمیشم...مگه میشه مگه داریم....یعنی ازدوران مدرسه تاالان همچین اتفاقی نیفتاده بوده...گاهی هم که مجبوربودم صبح زودبیداربشم سردردشدیدمیگرفتم وتاشب هاپوبودم...اصلامریض میشدم!!!

 

+یه ارامش خاصی دارم که توی عمرم تاحالاتجربه نکرده بودم...من که همیشه بایدیه چیزی پیدامیکردم تاروحموسوهان بکشه....الان اروم وخنثی شدم...حرص نمیخورم....غرنمیزنم....فکرای بیهوده نمیکنم...شکایت نمیکنم...انگاریکی به من قول داده روزای خوشی درراهه ومن به قولش ایمان دارم....

 

+ارامش عجیبی دارم...اصلاچرافکرم تعطیلهـ...ذهنم خالیه....نکنه یه بیماری وچیزی گرفتم وخبرندارم.....

 

‌+یعنی خنثی مطلقم....اصن یوضعی



تاريخ : پنجشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۷ | 15:22 | نویسنده : NANA |
+سلام

طاعت وعباداتتون قبول درگاه حق...

دیشب قبل افطارهوس تنقلات ب سرم زدوهمسری روفرستادم کلی برام چیپس وپاپ کورن وپفک گرفت...ومن افطاروسحرفقط هموناروخوردم وهمسری هرچی گفت غذابخوربه حرفش نکردم...ساعت پنج صبح خواستم بخوابم...مگه میتونستم...!!!ازگلودردخوابم نمیبردکلی دیوونه بازی کردم تاخوابم بردخودم که فکرکردم یک دقیقه شده بودولی ساعت هشت بودومن ازتب شدیدواحساس خفگی بیدارشدم.همسری گفت روزه توبخورقبل ازظهرکه دکترم بریم...قبول نکردم؛تازه غرهم زدم!!!

 

+خدایی ادم شکمویی نیستم ولی دربرابرچیپس نمیتونم مقاومت کنم چندمدت پیشم باهمسری رفته بودیم فروشگاه رفتم تولاین چیپس هاازهرکدوم یکی برداشتم شد۱۳طعم اومدم خونه موقع شام بودوخیلی گرسنه ام بودشام نخوردم بجاش ۱۳تاشوهمزمان بازکردم قاطی کردم وخوردم...اخراش داشت حالم بهم میخوردبلندشدم اصلاجلومونمیدیدم....و....خلاصه اش به سرم ودکترختم شد

 

+مثله اینکه وبلاگم یه اهنگی هم داره مگه نه؟؟؟؟

 

+شمام مثل من هستین وقتی رویه اهنگ قفل کنیددیگه تمومه تااهنگه نیادبگه ناناغلط کردم ول کنش نیستم....

 

+دیشب باهمسری تی وی میدیم گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس...جواب دادم

من:الو +الوسلام خوبی؟

+مرسی شما(خیلی سردوقاطع) +نشناختی؟

+نه متاسفانه +سعیدطلافروشم

+بجانیاوردم فکرکنم اشتباهی پیش اومده

+اومدی طلافروشیم بهت شماره دادم

+(اونوقت دیگه ازمزاحم شدنش مطمئن شدم باعصبانیت گفتم)ببین اقای نه چندان محترم اولامن یک ساله پامم توطلافروشی نداشتم دومااگه توبمن شماره دادی پس شماره منوازکجااوردی؟سوماهم من فک نکنم باشوهروچهارتابچه ازکسی شماره بگیرم

+خب حالاچی میشه باهام حرف بزنی

+من که باهات حرفی ندارم بیاباهمسرم حرف بزن

(گوشی دادم ب همسری همین که الوگفت گوشی روقطع کردبعدشم همسرم هرچی بهش زنگ زدجواب نداد،همسری میگه خوشم میادخوب جوابتومیدی،یعنی ملت دل خجسته ای دارن...فقط میخوان یک تیری به تاریکی بندازن،به همسری میگم چون میدونه نقطه ضعفه خانوماطلاست خودشوطلافروش معرفی میکنه چقداحمقانه!!!!)

 

+فکرمیکردم دیگه زمان مزاحم تلفنی گذشته ولی نگوکه هنوزهستندکسانی که...



تاريخ : پنجشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۷ | 10:16 | نویسنده : NANA |
+ازاول ماه رمضون شباتاصبح بیدارم وصبح تاظهرخواب...بیداربودن توشب فکرادموبه کجاهاکه نمیکشه؟؟؟!!!

فکرمیکنم جوونیم رفته ودیگه جوون نیستم حالا یکی نیست بمن بگه دخترتوکشورهای اروپایی تونوجوونم به حساب نمیای...

ولی خب چرامن اون ادم قبل نیستم....

من ادمی بودم که واسه بیرون رفتن بادوستام کلی بامامیم بحث میکردم وکلی خودموعذاب میدادم...واخرم به نتیجه نمیرسیدم جزاعصاب خوردی...حسرت اینوداشتم گاهی که دلم میگیره ساعت هاباخودم جایی جزخونه تنهاباشمـــ

وخیلی چیزای دیگه...

 

+ولی الان اجازه دارم بادوستام ویاتنهابرم بازاربرم خریدبرم حرم وخونه فامیل....برم کتابخونه ووووبرم کلاس،باشگاه....

باچادر،بی چادر،باارایش،بی ارایش،باکفش پاشنه بلندو.....

 

+یه روزی اینابرام ارزوبود...ولی الان بهشون فکرم نمیکنم....

 

تامجبورنشم تنهایی بازارنمیرم...وقتی همسرم میادمیگم بریم فلان چیزوبخریم میگه خب خودت ازصبح خونه نمیموندی میرفتی خریدتم میکردی یه هوایی هم میخوردی....میگم حوصله نداشتم

 

+خونه مامانم خیلی به خونه ام نزدیکه فقط روزی یکباریادوروزیکباریه سرمیرفتم میزدم....اونم ازوقتی مامان رفته مسافرت وداداش وابجی تنهان زیادنمیرم.میرم میام داغون میشم شروع میکنم به گریه...خونه روبدون مامانم نمیتونم تحمل کنم...

 

+مامانم دوماهه رفته سفربه احتمال زیادتایک ماهه دیگه هم نمیادشایدم بیشترچون گذرنامه اش به مشکل خورده..ازوقتی رفته انگاریک چیزی گم کردم...اصلافکرمیکنم زندگیم فلج شده بدونش...خیلی دلتنگشم

 

+به این نتیجه رسیدم که ارزوهای ادماهم مثه خیلی ازچیزای دوروبرمون تاریخ انقضاداره..ازتاریخش که گذشت ازش میگذری وبرات ارزشی نداره....

 

+تاریخ انقضای خیلی ازارزوهام گذشته...

 

+یجوریم....غرغرو....دلتنگ....عصبی....بی حوصله



تاريخ : یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۷ | 15:47 | نویسنده : NANA |
+سلام

مردادماهه سال قبل روزتولدم این خونه ای که الان ساکنش هستیم خریدیم....یه مقداری هم قرض کردیم....چون هنوزیک سال ازازدواجمون میگذشت ویه جورایی لقمه بزرگترازدهنمون بود...خودم وخانواده ی من خیلی اصرارداشتیم که اول صاحب خونه بشیم ....چون من ازاثات کشی متنفرم...وتواون یک سال سه بارجابه جاشده بودم

خلاصه تموم پس انداز یک سالمون وباطلاهام وسکه هام وهمروگذاشتیم وبقییشوخانوادم دادن وقرارشدهروقت داشتیم کم کم بدیم...

اول شهریوراومدیم خونه خودمون وتااول دی ماه همه چیزخیلی خوب بودوحتی یک کاری گیرهمسرم اومدکه ماتونستیم یک سوم قرضامونوبدیم ومن خوشحال بودم که اینجوری پیش بره تااخربهارقرضامون تموم میشه وخیالم راحت میشه....

ولی ازاول دی ماه ضررهای مالیمون شروع شداولش که پنج تومن پول شوهرموخوردن...بعدش اجاق گازم ازاین تمام شیشه هابودکه یه شب موقع خواب کاملامنفجرشدومن داشتم سکته میزدم ازبس صدای بدی داد...بعدگذرنامه همسرم به مشکل خوردودوتومن واسه اون خرج کردیم یک ماه اعصابمون خراب بود...بعدش چهل روزکارهمسرم به تعطیلی خورد...عیدم که شرکت حساب همسرم وکرده بودوطلبش شده بودپنج وخورده ای یک تومن ب حسابش رییختن بامهندسادرمیون گذاشت گفتن شرکت تاپونزده فرودین تعطیله کل تعطیلات عیدمون بااسترس گذشت یک تومنم ک ب جایی نرسیدوبازدوباره قرض کردیم وخرج کردیم تااواسط اردیبهشت طول کشیدتاحسابدارامورمالی هزارتاکوفت ومرض دیگه تونستن بفهمن که اشتباهی شده ودوتاکارمندرضایی بوده وموقع واریزاشتباه شده بوده اون چهارتومنی هم که دادن توعیدازمامانم گرفته بودم وخرج لباس وعیدوزندگیمون شده بود...دیشبم کولرمون سوخت...فقط پارسال ازش استفاده کرده بودم...

 

+ازاون موقع که این اتفاقامیفته همه میگن این خونه که خریدی بی خیره،بدقدمه،نحسه،تواین خونه خیرنمیبینی

 

+نمیخوام این خرافات وباورکنم...اخه من اعتقاددارم اتفاقی که قرارباشه بیفته میفته به مکام وزمانم ربطی نداره...ولـــــی ...نمیدونم

 

+گاهی میگم نکنه راست میگن وبدبیاریام تموم نشه....دلم شورمیزنه



تاريخ : دوشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۷ | 17:27 | نویسنده : NANA |
          مطالب قدیمی تر >>